جدول جو
جدول جو

معنی رنگ گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ گرفتن
(تَ مَسْ سُ نُ / نِ / نَ دَ)
رنگ پذیرفتن. رنگ برداشتن. (آنندراج) (بهار عجم). رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن شود:
ز روی من چو سر کوی او نشان گیرد
ز شرم یاسمنش رنگ ارغوان گیرد.
سیدحسن شرفی (از آنندراج).
، رنگ دادن و رنگ گرفتن یا رنگ ستاندن، متغیر شدن رنگ بسبب خجالت و انفعال. (آنندراج). رنگ برنگ شدن و شرمنده شدن. (فرهنگ نظام). رنگ برنگ شدن. رنگ آوردن. (آنندراج). رجوع به رنگ برنگ شدن و رنگ آوردن و رنگ دادن شود، رنگ بردن. رنگ چیزی را زایل ساختن و آن را بیرنگ کردن:
دمی که ره به من آن تیزچنگ می گیرد
ز سینه ام دل و از چهره رنگ می گیرد.
ملا مفید بلخی (از بهار عجم).
، رونق گرفتن. رواج گرفتن: و عالم از او (از امیر طاهر) رنگ گرفت. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
رنگ گرفتن
(تَ مَسْ سُ نُ / نِ)
آهنگی مخصوص برای رقص نواختن. رجوع به رنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو گرفتن
تصویر رو گرفتن
بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(تُ مَ بُ دَ)
روانه شدن. راهی شدن. روان گشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به راه گرفتن در همه معانی شود.
- ره (راه) اندرگرفتن، راه گرفتن. روانه گشتن. راهی شدن:
درم داد و از سیستان برگرفت
سوی بلخ نامی ره اندرگرفت.
فردوسی.
- ره خویش گرفتن، به کار خویش پرداختن. به راه خویش رفتن. کنایه از دست برداشتن از دخالت در کار و امر کسی:
به آواز گفتند ما را دبیر
نباید ز ایدر ره خویش گیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُمْ بَ زَ دَ)
حجاب داشتن (زنان مسلمه). پوشیدن روی با چادر یا روبند یا نقاب به رسم مسلمانان. در حجاب بودن. پوشیدن زن چهره را از مردان نامحرم. حجاب کردن زن. پرده کردن زن. حجاب چون زنان مسلم داشتن. (از یادداشت مؤلف) ، پوشیدن رخ از شرم و حیاء و محجوب شدن. (آنندراج). پوشیدن رو. (غیاث اللغات) :
دیدم به جانبش ز حیا روی خود گرفت
مردی گمان نداشت که از وی نهان شود.
وحید (از آنندراج).
- روی کسی گرفتن، کنایه از قبول سؤال کردن و روی او نگه داشتن. (آنندراج) :
آخر گرفت از ما آن روی دلگشا را
از ما گرفت او را نگرفت روی ما را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- ، تسخیر کردن. (آنندراج) :
چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم
بر پای او فتاده و جانی گرفته ایم.
مفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
زن کردن. ازدواج. تأهل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زنی را به عقد ازدواج درآوردن. زناشویی کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زن و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَعْ اُ دَ)
بستن رخنه و سوراخ. بهم آوردن شکاف. ترمیم کردن خرابی و شکست. مرمت کردن شکاف و سوراخ:
گل به گلشن بسکه از اشکم فراوان شد کلیم
بلبل از گل رخنۀ دیوار بستان را گرفت.
کلیم کاشانی (ازارمغان آصفی).
بستم دهان خصم به نرمی در این چمن
این رخنه را به پنبه گرفتم چو راه گوش.
مفید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَقْقُ کَ دَ)
رواج یافتن. رونق یافتن. رواج پیدا کردن: سنۀ 449 در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255) ، صفا و جلا و گرمی گرفتن:
گرفت حسن تو رونق ز آه سرکش ما
کشیده سرمه به چشم تو دودآتش ما.
ملامفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
رنگ پریدن. رنگ ریختن. رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رجوع به همین ماده ها شود:
مضطرب بودم چو عکسش میهمان دیده بود
نقد دلها برد چون از چهره رنگ من گریخت.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَلْ لُ گُ تَ)
رنگین شدن. دارای رنگ شدن. رنگی شدن. (بهار عجم) :
از می شه بس که رخش یافت رنگ
کرد فراموش خورشهای بنگ.
امیرخسرو (در تعریف فیل از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ زَ دَ)
کنایه از شراب خوردن. (یادداشت مؤلف) :
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمۀ غوش ترا بفندق تر گیر.
عمارۀ مروزی.
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ تَ)
ایستادن فرمانده تا رژه روندگان از پیش وی بگذرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَءْ ءُ کَ دَ)
سهم گرفتن. حصه بردن. قسمت گرفتن. اخذ بهره و نصیب:
خوبان متاع زخم به دل طرح میکنند
تنها تو هم برو که رسد میتوان گرفت.
تنها (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ / دِ)
هر چیز زنگ زده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ کَ / کِ دَ)
مأنوس کردن. نرم کردن. اهلی کردن، مأنوس شدن. خویگر شدن.
- با کسی رام گرفتن، با کسی مأنوس شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَقْ قی دَ)
راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن:
سخن چند راندند از آن رزمگاه
وزآنجا بخندان گرفتند راه.
اسدی (گرشاسبنامه).
گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
میخواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم.
امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی).
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم.
ملک الشعراء بهار.
، راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی، راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. (از آنندراج) :
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه.
فردوسی.
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هرسو گرفتند بر شاه، راه.
فردوسی.
بهرسو فرستاد بیمر سپاه
بر آن سرکشان تا بگیرند راه.
فردوسی.
هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680).
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاهسار (از لغت فرس اسدی).
دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید
وز دست و شب تیره برد راه بگیرید.
اوحدی (از بهار عجم).
- راه گریز گرفتن، گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن:
جفاپیشه گستهم و بندوی تیز
گرفتند از آن کاخ راه گریز.
فردوسی.
، طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن: و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
چین، شکن، شکنج، گره، انجوغ پیدا کردن. ترنجیدن. نورد پیدا کردن. منقبض شدن. متشنج گشتن. تقلص
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ سَ)
خو گرفتن. خوگر شدن. (یادداشت مؤلف). تأنس. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). الفت گرفتن. انس یافتن:
با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا.
مسعودسعد.
با که گیرم انس کز اهل وفا بی روزیم
روزی من نیست یا خود نیست در عالم وفا.
خاقانی.
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان.
نظامی.
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر بسنگش بزنی جای دگر می نرود.
سعدی.
همچون دو مغز بادام اندر یکی سفینه
با هم گرفت انسی وز دیگران ملالی.
سعدی.
میل ندارم بباغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایق است قد خرامان اوست.
سعدی.
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراغ مبتلا کن.
سعدی.
ادب نگذاشت تا گیریم انسی بر سر کویت
حدیث وحشتی گفتیم تا رم کرد آهویت.
میرزا محمد صادق (از آنندراج).
- امثال:
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد.
(از امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
عبرت گرفتن. تذکیر. اتّعاظ. (تاج المصادر بیهقی). اعتبار. متّعظ شدن. تذکّر. (منتهی الارب) :
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
چنگ زدن. استمساک. رجوع به چنگ زدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ کَ دَ)
سخت گرفتن. (آنندراج). در فشار و مضیقه قرار دادن. دشوار گرفتن:
چو با دوست دشوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ.
(بوستان).
در حوصله ام نیست علی طاقت آهی
از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست.
علی خراسانی (از آنندراج).
مگیر تنگ بمردم گرت امید بقاست
که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست.
مخلص کاشی (ایضاً).
- تنگ گرفتن زمانه کسی را، در سختی قرار دادن او. ناسازگار گردیدن دنیا بر کسی:
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم.
قاآنی.
- تنگ گرفتن کار، مشکل گرفتن آن:
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ.
فردوسی.
- تنگ گرفتن کاربر کسی، او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن:
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
نباید گرفتن بر او کار تنگ.
فردوسی.
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید به جنگ.
فردوسی.
بر طاعت ما کار چنین تنگ مگیرید
ای خوش کمران تنگ مبندید میان را.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- تنگ گرفتن نفقه بر عیال، زن و فرزند را در سختی معیشت قرار دادن. آنان را در عسرت و نداری انداختن. وسیلۀ گذران زندگی را از آنان دریغ داشتن. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
، در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را:
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
فردوسی.
- تنگ اندر (به، در) بر گرفتن، سخت اندر کنار گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در بغل گرفتن. تنگ اندر کنار گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن کسی را از شدت علاقه و میل:
گرامیش را تنگ در بر گرفت
چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت.
فردوسی.
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
پر از خون مژه خواهش اندرگرفت.
فردوسی.
پدرتنگ بگرفت اندر برش
فراوان ببوسید روی و سرش.
فردوسی.
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش.
فردوسی.
هر قمر یکی قصه به باغی دارد
هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ.
منوچهری.
بترس ای یار و تنگ اندر برم گیر
که خوش باشدبهم اندر می و شیر.
(ویس و رامین).
به بر گرفت مرا تنگ و، تنگ اسب فراغ
ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟
سوزنی.
- تنگ اندر (در) کنار گرفتن، سخت در آغوش گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن:
هوازی برآمد برم آن نگار
مرا تنگ بگرفت اندر کنار.
آغاجی.
بوسه بیار و تنگ مرا در کناره گیر
تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار.
فرخی.
ای یار دلربای، هلا خیز و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
- تنگ به (در) آغوش گرفتن، سخت در کنار گرفتن:
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ.
فردوسی.
- تنگ در بغل گرفتن، سخت در میان بازوان گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در کنار و در بر گرفتن:
از دور دلم جامۀ او رنگ گرفته ست
یا سوخته ای در بغلش تنگ گرفته ست.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چِ کَ دَ)
زنگ زده شدن. زنگ پذیرفتن. به زنگ و تیرگی آلوده شدن. کدر شدن. تیره شدن:
همه تن گرفته ز زنجیر زنگ
ز دودش زتن زنگ کاید به جنگ.
فردوسی.
رخ روشن را زیر زره خود مپوش
که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ.
فرخی.
خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود
گر بگیرد دل هشیار تو از گیتی پند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ دَ)
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی. بیرنگ شدن. رنگ اصلی چیزی تغییر پیدا کردن. رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ ریختن. رنگ گسیختن. رنگ برخاستن. رجوع به همین ماده ها شود:
نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود
آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد.
حافظ (از آنندراج).
ز رویم وقت رفتن می رود رنگ
که می ترسم برآرد تیغ او رنگ.
کمال خجندی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ کَ دَ)
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن:
ز بس گرد چشم جهان نم گرفت
ز بس کشته پشت زمین خم گرفت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از راه گرفتن
تصویر راه گرفتن
روانه شدن، رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انس گرفتن
تصویر انس گرفتن
انس گرفتن به (با) کسی. الفت یافتن با او استیناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پند گرفتن
تصویر پند گرفتن
عبرت گرفتن اعتبار تذکیر تذکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رفتن
تصویر رنگ رفتن
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی، بیرنگ شدن، رنگ ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زن گرفتن
تصویر زن گرفتن
زنی را به عقد ازدواج در آوردن زناشویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ گرفتن
تصویر تنگ گرفتن
سخت گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژنگ گرفتن
تصویر آژنگ گرفتن
چین، گره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پند گرفتن
تصویر پند گرفتن
((پَ. گ ِ ر ِ تَ))
عبرت گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راه گرفتن
تصویر راه گرفتن
((گِ رِ تَ))
راه را سد کردن، سر راه را گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نرخ گرفتن
تصویر نرخ گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
گران بها شدن
فرهنگ فارسی معین